کتاب کارما
کارما به معنی زیستکار یا عملکرد فرد در زندگی است و این عملکردها ذاتا و به طور خودکار نتایجی در این زندگی و زندگی بعد به دنبال دارند. در باور هندوان و بوداییان، بر اثر کردارهای فرد یا کارما، نیرویی ایجاد میشود که چگونگی آن فرد را در این زندگی و زندگیهای بعدیاش مشخص میکند. اصل کارما میگوید که نتیجه هر آنچه انجام میدهیم به خودمان باز میگردد. پیامد عملکرد فرد کارمیوه نامیده میشود. بودا در متنی معروف در مورد کارما میگوید:من صاحب اعمال خویشم، میراث دار کردارهای خویش، زاده اعمال خود، در پیوند با کردار خویش، و هر فعلی که انجام میدهم نیک یا بد میراث آن به من میرسد.
رایج ترین تعریف کارما این است: “هرچه که صادر میشود دریافت میشود” یا چیزی که انجام میدهید به شما بازمیگردد. خوب یا بد. این در واقع یکی از دوازده قانون کارما و البته قانون اصلی است: “هرچه بکاری همان را درو میکنی”در این کتاب به یازده قانون دیگر کارما و همچنین چگونگی کارکرد این قوانین پرداخته میشود.
آیا مقدر است که اشتباهات گذشتهتان را تکرار کنید؟ بردۀ ترسهای غیرمنطقی باشید؟ آیا احساس میکنید که چیزی شما را عقب نگاه میدارد و مسیرتان به سوی خوشبختی و شادکامی و اقناع شخصی را سد نموده است؟ پس اجازه ندهید گذشته شما- به ویژه زندگیهای قبلیتان – شما را عقب نگاه دارد!
همۀ ما نگرشها، مواضع و شیوههای زندگی را از یک زندگی به زندگی دیگر با خود حمل میکنیم؛ اشتباهات گذشته را تکرار مینماییم و ترسهایمان را دوباره زنده میکنیم، تا آنکه زمانی از این الگوها آگاه شده و برای تغییریافتن دست به اقدام مثبتی بزنیم. این کتاب به شما نشان میدهد که چگونه به درون تجارب و دانش خود- که از تمام زندگیهایتان به دست آمدهاند- نفوذ نمایید تا دریابید چه موقع و چرا این الگوها آغاز شدهاند.
با بهرهگیری از تکنیکهای عملی این کتاب میآموزید وارد حالات مدیتیشن گردید تا در چرخههای زندگیتان کاوش نمایید، کارمای منفی خود را آزاد کرده و سیستمهای اعتقادی که شما را عقب نگاه میدارند را تغییر دهید. همچنین برای رسیدن به اهدافتان انرژی بیاندوزید، با جفت روحی خود اتصال پیدا کنید و تمرینهای بسیار دیگری را برای تغییر در زندگیتان بیاموزید.
جشن بزرگی در خانه دکتر طریقتی برپا بود که ماهها برایش برنامهریزی کرده بودند. تیم برگزاری جشن “سور و سات” با هزینهای هنگفت چنان در همهچیز سنگ تمام گذاشته بود که مینو با تمام سختگیریاش نمیتوانست ایرادی بگیرد. از گلآرایی به سبک ژورنال تا سبدهای تزیین شده میوه و کادوهای فانتزی برای مهمانان گرفته تا غرفه کوچک سنتی کنار استخر که لبو و باقالی داغ همراه با چای دبش و قلیان سرو میکرد. مهرداد فرهادی پسر ریزنقش و زبر و زرنگی بود که آوازه شهرت شرکت برگزارکننده جشنهایش به گوش مونا و متین هم رسیده بود. حالا داشت بر نصب سِن چوبی پیشساختهای بالای سالن پذیرایی وسیع خانه ویلایی دکتر نظارت میکرد که قرار بود کنارش ارکستر و خواننده را مستقر کند تا جوانها بتوانند در این قسمت نامزدی مونا طریقتی دختر ارشد دکتر را جشن بگیرند. مونا با استرس فراوان در خانه بالا و پایین میرفت و مدام با متین در تماس بود، در صدایش هم دلهره مشهود مینمود: – متین لباست رو گرفتی؟ وقت برای آرایشگاه چطور؟ رزرو کردی؟ منم همینطور… خیالت راحت از این ور همهچی اکی شده… بله الان دارن تزیین خونه رو تکمیل میکنن. کیک و میوه و شیرینی هم فردا میارن و میچینن که تازه باشه… آره تقریبا همهچی اُکیه فقط متین… جواهر فروشی یادت نره… باشه عزیزم. میبوسمت. مینو به دختر بزرگش نگاه کرد و قلبش پر از عشق مادری شد. مونا از هر لحاظ شبیه خودش بود. از قد متوسط و اندام ریزهاش گرفته تا لبهای باریک و صورت بیضی شکل و چشم و ابروی مشکی و زیبایش… موهایش هم شبیه خود مینو صاف و مشکی بود و به پیشنهاد آرایشگر هایلایت شرابی زیبایی شده بود تا در روز نامزدی با همیشه فرق داشته باشد. هرچه مونا صبور و ساکت و آرام بود آوا پرشر و شور و شلوغ بود. درست مثل ماه و خورشید با هم فرق داشتند. مینو نزدیک دخترش آمد: عزیزم با متین صحبت میکردی؟ مونا لبخند زد: آره مامان. وای چقدر استرس دارم. بابا هنوز نیامده؟ مینو نگاهی به ساعت مچی رولکس گرانقیمتش انداخت: دیگه هرجا باشه پیداش میشه. خودت میدونی هرچی به آخر سال نزدیک میشیم سر بابات شلوغتر میشه. همه میخوان خوشگل بشن برای سال جدید. بعد دستی به موهای مصری مرتبش زد و گفت: خیالت راحت باشه. این آقای فرهادی کارش رو خوب بلده. شما هم باید مثل دو تا مهمون از همه چی لذت ببرین تا خاطره خوبی از فردا شب داشته باشی. راستی آوا بهت نگفت کیا رو دعوت کرده؟ مونا لبها را جمع کرد: لابد تینا و شبنم و سحر و نوید رو دیگه… این چند نفر رو نمیشه از هم جدا کرد. فقط خدا کنه دوست سحر رو نگه. اصلا ازش خوشم نمیاد. یه آدم بیکلاس و چیپ! مینو خندید: حرص نخور خانم دکترِ مامان. فردا انقدر شلوغ پلوغ میشه که یه آدم اصلا به چشم نمیآد. خودت از دوستات کی رو دعوت کردی؟ – اوووم… چند نفر از بچههای دانشگاه… طلا و شانی و حبیب…همین. مینو خندید: یادته دبستانی بودی تولد میگرفتی هرچی بهت میگفتم چند نفر دعوت کردی میگفتی دو سه نفر بعد یهو کل کلاس سر و کلهشون پیدا میشد؟ با خودم میگفتم من که فقط ده تا کارت دعوت بهش دادم اینا چه جوری اومدن؟ بعدها فهمیدم از روی کارت دعوت تو دفتر مشقاشون آدرس و تاریخ و ساعت رو مینوشتی و یهو سی نفر میریختن تو خونه… مونا خندید: خوب گناه داشتن دیگه…اونایی که کارت دعوت نداشتن دلشون میسوخت خوب. صدای آوا از جا پراندشان: چیمیگین مادر و دختری که انقدر بامزه است؟
دیدگاهتان را بنویسید